الهی... اگر برای آن به سوی تو می آیم که مرا از شعله های دوزخ نجات بخشی بگذار که در آنجا بسوزم و اگر برای آن به سوی تو می آیم که لذت بهشت را به من بخشی بگذار تا درهای بهشت به رویم بسته شود اما به خاطر توبه سویت می آیم محبوبم مرا از خویش مران متبرکم کن تا در کنار زیبایی جاودانه ات تا ابد لانه کنم...
حرف تازه ای نیستکهنه ها را باید دوباره بپوشیمو هلهله کنانتا افق دست نیافتی بدویمگلوی حرفها رااگر تیغ بزنیمباز همحرف تازه ای نیستجز اندوه ملا
خدای من ، ای بهترین یار ، بین من و تو فاصله ای است به وسعت یک گناه و گام و تقربی به اندازه یک نگاه ... آنگاه که در سایه ی نگاه پرمهر و لطف تو هستم فاصله ها فرو می ریزند و هیچ حزن و اندوهی ندارم... با تو زمین ، این آتشکده ی فروزان غم، گلستان من است با تو من همیشه دربهشتم ... اما گاهیکه چون کودکی بازیگوش از تو دور می شوم غم قرین قلبم می شود و بی تو از فراقت در جهنمی سوزانم ... پس ای یگانه یار و یاور من .. قلبم را به تو می سپارم آن را جایگاه بزرگترین عشق خود کن ، تا این مهر مرکبی شود برای رسیدن به تو ... ای یار مهربان ، هرگز نگاهت را از من مگیر.. امروز بیشتر از همیشه ایام به تو نیازمندم دیگر اشکی نمانده که بین ما پل شود .. تنهایم مگذار ..بر من ببار .. که تشنه نورم ...
به سراغ من اگر می آیید، پشت هیچستانم.پشت هیچستان جایی است.پشت هیچستان رگ های هوا ،پر قاصد ها ییست که خبر می آرند،از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک .روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی استکه صبح،به سر تپهی معراج شقایق رفتمپشت هیچستان ، چتر خواهش باز است: تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،زنگ باران به صدا می آید.آدم اینجا تنهاستو در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست.به سراغ من اگر می آیید،نرم و آهسته بیاییدمبادا که ترک برداردچینی نازک تنهایی من.
ای عشق ای آزادی...
اردیبهشت ماه سال 88 ، استاد یاسمی دعوت ما را برای شرکت در شب شعر انجمن زبان روسی دانشگاه تهران پذیرفتند. همه ی شعرهای این استاد ، قوی و زیبا هستند ولی شعری که اون روز بیش از هر شعر دیگه ای به دلم نشست شعری است که گمشده ی این روزهای مردم "آزادی" را مخاطب قرار خود می دهد، این شعر زیبای استاد را در این پست تقدیم به دوستانم می کنم :ای عشق ای آزادی...دیریست در غیاب تو تحقیر می شویمبازیچه تحجر و تزویر می شویمآزادی ای شرافت سنگین آدمیاین روزها بدون تو تعزیر می شویمفواره رها شده مصداق سعی ماستپا می شویم و باز زمینگیر می شویمقد راست می کنیم برای صعود و بازاز ارتفاع خویش سرازیر می شویمامروز عقده دلمان باز می شودفردا دوباره بغض گلوگیر می شویم*ما قله های مرتفع فتح ناپذیربا سادگی به دست تو تسخیر می شویمای عشق ای کرامت گسترده ای که مادر پهنه زلال تو تطهیر می شویمگرچه به اتهام تو تعزیر می کنندگر چه به جرم نام تو تکفیر می شویماما بی آفتاب حضور همیشه اتمصداق بیت مختصر زیر می شویم:یا در هجوم حادثه بر باد می رویمیا روبروی آینه ها پیر می شویم
شعر غربت - سهراب سپهری
ماه بالای سر آبادی استاهل ابادی در خواب استباغ همسایه چراغش روشن،من چراغم خاموشماه تابیده به بشقاب خیار، به لب كوزه آبغوك ها می خوانندمرغ حق هم گاهیكوه نزدیك است، پشت افراها، سنجد هاو بیابان پیداستسنگ ها پیدا نیست، گلچهه ها پیدا نیستسایه ها یی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداستنیمه شب بباید باشددب اكبر آن است، دو وجب بالاتراز بامآسمان آبی نیست، روز ابی بودیاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرمیاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بز ها بردارم،طرحی از جارو ها، سایه ها شان در آب یاد من باشد , هر چه پروانه كه می افتد در آب , زود از آبدرآورم یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویمیاد من باشد تنها هستمماه بالای سر تنهایی است
سکوت کوچه های تار جانم، گریه می خواهد
سکوت کوچه های تار جانم، گریه می خواهدتمام بند بند استخوانم گریه می خواهدبیا ای ابر باران زا، میان شعرهای منکه بغض آشنای ابر گریه می خواهدبهاری کن مرا جانا، که من پابند پاییزیمو آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهدچنان دق کرده احساسم میان شعر تنهاییکه حتی گریه های بی امانم، گریه می خواهد
خیلی وقته دیگه بارون نزدهرنگ عشق به این خیابون نزدهخیلی وقته ابری پر پر نشدهدل آسمون سبک تر نشدهمه سرد رو تن پنجره هامثله بغضه توی سینه ی منهابر چشمام پر اشکه ای خداوقتشه دوباره بارون بزنهخیلی وقته که دلم برای تو تنگ شدهقلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شدهبعد تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیستکوه غصه از دلم رفتنی نیستحرف عشق تو رو من با کی بگمهمه حرفا که آخه گفتنی نیستخیلی وقته که دلم برای تو تنگ شدهقلبم از دوری تو بد جوری دلتنگ شدهخیلی وقته که دلم برای تو تنگ شدهقلبم از دوری توبد جوری دلتنگ شده...
اندوه تنهایی ( فروغ فرخزاد )
پشت شیشه برف میباردپشت شیشه برف میبارددر سکوت سینه ام دستیدانه اندوه میکاردمو سپید آخر شدی ای برفتا سرانجام چنین دیدیدر دلم باریدی ... ای افسوسبر سر گورم نباریدیچون نهالی سست میلرزدروحم از سرمای تنهاییمیخزد در ظلمت قلبموحشت دنیای تنهاییدیگرم گرمی نمی بخشیعشق ای خورشید یخ بستهسینه ام صحرای نومیدیستخسته ام ‚ از عشق هم خستهغنچه شوق تو هم خشکیدشعر ای شیطان افسونکارعاقبت زین خواب درد آلودجان من بیدار شد بیداربعد از او بر هر چه رو کردمدیدم افسون سرابی بودآنچه میگشتم به دنبالشوای بر من نقش خواب بودای خدا ... بر روی من بگشایلحظه ای درهای دوزخ راتا به کی در دل نهان سازمحسرت گرمای دوزخ را؟دیدم ای بس آفتابی راکو پیاپی در غروب افسردآفتاب بی غروب من !ای دریغا در جنوب ! افسردبعد از او دیگر چی میجویم؟بعد از او دیگر چه می پایم ؟اشک سردی تا بیافشانمگور گرمی تا بیاسایمپشت شیشه برف میباردپشت شیشه برف میبارددر سکوت سینه ام دستیدانه اندوه میکارد
من اینجا بس دلم تنگ است.
من اینجا بس دلم تنگ استو هر سازی که می بینم بد آهنگ است...بیا ره توشه برداریمقدم در راه بی برگشت بگذاریمببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است...
کافیست کمی خسته شوی ... ( گروس عبدالملکی )
صدای قــلــــب نیست ...صدای پای تو است كه شب ها در سینه ام می دوی ....!!كافیست كمی خسته شوی .....كافیست كمی بایستی ....!
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بودو هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خودپرداخت.ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب توبه زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخمبود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههاییجایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالیرا به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشههاییدندانه دندانه درآن دیده میشد. در بعضی نقاطشیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آن راپرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودندبا خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلبرا دارد؟مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفتتو حتماً شوخی میکنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسهکن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر میرسداما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیکنم.هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به اودادهام،من بخشی از قلبم را جدا کردهام و به او بخشیدهام.گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده استکه به جای آن تکهی بخشیده شده قرار دادهام؛اما چون این دو عین هم نبودهاند گوشههاییدندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند.بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیدهام اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند، اینهاهمین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستنداما یادآور عشقی هستند که داشتهام. امیدوارمکه آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق رابا قطعهای که من در انتظارش بودهام پرکنند،پس حالا میبینی که زیبایی واقعی چیست؟مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشکاز گونههایش سرازیر میشد به سمت پیر مرد رفتاز قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و بادستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفتو در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، امااز همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مردبه قلب او نفوذ کرده بود…
پرستو ها چرا پرواز کردیدجدایی را شما آغاز کردیدخوشا آنانکه دلداری ندارندبه عشقو عاشقی کاری ندارندخداحافظ برای تو رهاییبرای من فقط درد جداییخداحافظ برای تو چه آسانولی قلبم ز واژه اش چه سوزانخداحافظ
بیادت هستم حتی اگر قرار باشد ، شبی بی چراغ در حسرت یافتنت تمام کوچه ها را قدم بزنم...
این هم از یک عمر مستی کردنمسالها شبنم پرستی کردنمای دلم زهر جدایی را بخور چوب عمر باوفایی را بخورای دلم دیدی که ماتت کرد و رفتخنده ای بر خاطراتت کرد و رفت من که گفتم این بهار افسردنیستمن که گفتم این پرستو رفتنیستآه عجب کاری به دستم داده دلهم شکست و هم شکستم داده دل
تیغ روزگار *شاهرگ کلامم* را چنان بریده که : سکوتم * بند * نمی آید!!
درباره ما
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
نظرسنجی
شماچقدرازطراحی ماراضی هستید؟
پیوندهای روزانه
آمار سایت
کدهای اختصاصی